پیچ و گره انداختن، چین و شکن دادن در ابروان و زلف و گیسو. رجوع به تاب شود، موجب درد و رنج و آشفتگی شدن. بعذاب افکندن: ز دریا بکنده در، آب افکنیم سر جنگجویان بتاب افکنیم. فردوسی
پیچ و گره انداختن، چین و شکن دادن در ابروان و زلف و گیسو. رجوع به تاب شود، موجب درد و رنج و آشفتگی شدن. بعذاب افکندن: ز دریا بکنده در، آب افکنیم سر جنگجویان بتاب افکنیم. فردوسی
دست انداختن. - دست از دامن کسی یا چیزی افکندن، کنایه از جدا کردن. (آنندراج). - دست فغان از دامن لب افکندن، خاموش شدن: طاقتم بنگر کزآن تیغی که بر سر خورده ام دردم از دامان لب دست فغان افکنده ام. سنائی (از آنندراج)
دست انداختن. - دست از دامن کسی یا چیزی افکندن، کنایه از جدا کردن. (آنندراج). - دست فغان از دامن لب افکندن، خاموش شدن: طاقتم بنگر کزآن تیغی که بر سر خورده ام دردم از دامان لب دست فغان افکنده ام. سنائی (از آنندراج)
دود برافکندن. دود برانگیختن. دود برآوردن، کنایه از جادویی است: به دود افکندن آن زلف سرکش که چون دودافکنان در من زد آتش. نظامی. رجوع به دودافکن و دودافکنی شود
دود برافکندن. دود برانگیختن. دود برآوردن، کنایه از جادویی است: به دود افکندن آن زلف سرکش که چون دودافکنان در من زد آتش. نظامی. رجوع به دودافکن و دودافکنی شود
دور انداختن. به جانب خارج افکندن. (ناظم الاطباء) : اطراح،بیرون افکندن چنانکه چیزی بی ارز و هیچ نیرزنده را. (یادداشت مؤلف). مطاوله. (منتهی الارب) : سخنهای ایزد نباشد گزاف ره دهریان دور بفکن ملاف. اسدی. مهر بر او مفکن و بفکنش دور زآنکه بد و سرکش و مهرافکن است. ناصرخسرو. زشت بار است ای برادر بار آز دوربفکن بار آز از پشت و یال. ناصرخسرو. ، راندن. دور کردن. از خود دور ساختن. (از یادداشت مؤلف) : گرم دور افکنی دربوسم از دور وگر بنوازیم نور علی نور. نظامی. ، به فاصله بسیار پرتاب کردن و انداختن
دور انداختن. به جانب خارج افکندن. (ناظم الاطباء) : اطراح،بیرون افکندن چنانکه چیزی بی ارز و هیچ نیرزنده را. (یادداشت مؤلف). مطاوله. (منتهی الارب) : سخنهای ایزد نباشد گزاف ره دهریان دور بفکن ملاف. اسدی. مهر بر او مفکن و بفکنش دور زآنکه بد و سرکش و مهرافکن است. ناصرخسرو. زشت بار است ای برادر بار آز دوربفکن بار آز از پشت و یال. ناصرخسرو. ، راندن. دور کردن. از خود دور ساختن. (از یادداشت مؤلف) : گرم دور افکنی دربوسم از دور وگر بنوازیم نور علی نور. نظامی. ، به فاصله بسیار پرتاب کردن و انداختن
آمیختن. مخلوط کردن. ادغام. داخل یکدیگر کردن: صد هزار سلسلۀ لطف درهم افکند تا نظاره را به منظر انیق در لجۀ عمیق کشد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 330) :سلق، قطب، درهم افکندن گوشۀ جوال را. (منتهی الارب). نزع، درهم افکندن قومی. (ترجمان القرآن جرجانی)
آمیختن. مخلوط کردن. ادغام. داخل یکدیگر کردن: صد هزار سلسلۀ لطف درهم افکند تا نظاره را به منظر انیق در لجۀ عمیق کشد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 330) :سلق، قطب، درهم افکندن گوشۀ جوال را. (منتهی الارب). نزع، درهم افکندن قومی. (ترجمان القرآن جرجانی)
تماشا کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 97). چشم انداختن. نظر کردن. نگاه کردن: سرانجام بگذاشت جیحون بخشم به آب و بخشکی نیفکند چشم. فردوسی. رجوع به چشم انداختن شود. - از چشم افکندن کسی یا چیزی را، بی اعتبار و بی ارزش جلوه دادن آن کس یا آن چیز را در نظر بینندگان. از چشم انداختن. - چشم افکندن از چیزی، چشم پوشیدن و صرف نظر کردن از آن چیز: ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکنده ایم سایۀ سیمرغ همت بر خراب افکنده ایم. سعدی. - چشم افکندن بر چیزی، کنایه از نگاه کردن و نگریستن بچیزی. (آنندراج). چشم انداختن و نگاه کردن بچیزی. (از فرهنگ نظام) : وآنگه که چشم بر رخ ما افکند طبیب در حال ما چو فکر کند بدگمان شود. سعدی. بر من بفکند چشم و دانم بر هیچکس اینقدر نینداخت. درویش هروی (از آنندراج). - چشم بر زمین افکندن، فرونگریستن بزمین خواه از شرم و خجالت و یا اندوه و خواه از تواضع و فروتنی. (برهان) (ناظم الاطباء). - ، کنایه ازسجده کردن. (برهان) (ناظم الاطباء)
تماشا کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 97). چشم انداختن. نظر کردن. نگاه کردن: سرانجام بگذاشت جیحون بخشم به آب و بخشکی نیفکند چشم. فردوسی. رجوع به چشم انداختن شود. - از چشم افکندن کسی یا چیزی را، بی اعتبار و بی ارزش جلوه دادن آن کس یا آن چیز را در نظر بینندگان. از چشم انداختن. - چشم افکندن از چیزی، چشم پوشیدن و صرف نظر کردن از آن چیز: ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکنده ایم سایۀ سیمرغ همت بر خراب افکنده ایم. سعدی. - چشم افکندن بر چیزی، کنایه از نگاه کردن و نگریستن بچیزی. (آنندراج). چشم انداختن و نگاه کردن بچیزی. (از فرهنگ نظام) : وآنگه که چشم بر رخ ما افکند طبیب در حال ما چو فکر کند بدگمان شود. سعدی. بر من بفکند چشم و دانم بر هیچکس اینقدر نینداخت. درویش هروی (از آنندراج). - چشم بر زمین افکندن، فرونگریستن بزمین خواه از شرم و خجالت و یا اندوه و خواه از تواضع و فروتنی. (برهان) (ناظم الاطباء). - ، کنایه ازسجده کردن. (برهان) (ناظم الاطباء)
لک ساختن. رنگی خلاف رنگ متن پدید آوردن. ملکوک کردن، پیدا آوردن جای سوختگی. جای داغ پدیدار کردن: در عشق لاله را سبب اعتبار شد داغی که ما بسینۀ صحرا فکنده ایم. سلیم
لک ساختن. رنگی خلاف رنگ متن پدید آوردن. ملکوک کردن، پیدا آوردن جای سوختگی. جای داغ پدیدار کردن: در عشق لاله را سبب اعتبار شد داغی که ما بسینۀ صحرا فکنده ایم. سلیم
بار افگندن. بار نهادن. بار فکندن. بار بر زمین گذاشتن. انداختن بار. افکندن بار: یک روز آنجا بار افکند (امیرسبکتکین) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198). زین هفت رصد نیفکنم بار کانصاف تو دیدبان ببینم. خاقانی. بار بیفکند شتر چون برسد بمنزلی بار دلست همچنان ور بهزار منزلم. سعدی (بدایع). رجوع به بار فکندن شود، کنایه از زادن باشد. (برهان). کنایه از زاییدن باشد چنانکه سراج قمری گفته: زمانه حاملۀ انده و نشاط آمد ولیک بر دل اعدات بار بنهاده ست. (انجمن آرا). وضع. (ترجمان القرآن). وضع حمل. زاییدن. زادن. بچه زادن. (آنندراج). فارغ شدن. بچه گذاشتن: گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار. فرخی. زمانه حامل هجر است و لابد نهد یک روز بارخویش حامل. منوچهری. و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 190 شود: چون دختر بار بنهاد گفتند فیلقوس را از کنیزکی پسری آمد. (اسکندرنامه نسخۀخطی نفیسی). رجوع به بار نهادن شود. پس لشکر و رعیت به اتفاق تاج بالای سر این زن ببستند و فرمان بردار او گشتند تا بار بنهاد و شاپور را بیاورد. (فارسنامۀابن البلخی چ لندن ص 66). و چون زنی بار بنهادی اگر دختر بودی رها کردی و اگر پسر بودی بکشتند. (تفسیر ابوالفتوح رازی)، و بصلۀ ’بر’، بمعنی بار گذاشتن بر چیزی. صائب گوید: بار قتل خود بدوش دیگران نتوان نهاد در میان عشق بازان کوهکن مردانه رفت. (آنندراج). - بار بر دل نهادن، رنجانیدن و آزردن. (ناظم الاطباء: بار). تحمیل کردن بر کسی: چو منعم کند سفله را روزگار نهد بردل تنگ درویش بار. سعدی (بوستان)
بار افگندن. بار نهادن. بار فکندن. بار بر زمین گذاشتن. انداختن بار. افکندن بار: یک روز آنجا بار افکند (امیرسبکتکین) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198). زین هفت رصد نیفکنم بار کانصاف تو دیدبان ببینم. خاقانی. بار بیفکند شتر چون برسد بمنزلی بار دلست همچنان ور بهزار منزلم. سعدی (بدایع). رجوع به بار فکندن شود، کنایه از زادن باشد. (برهان). کنایه از زاییدن باشد چنانکه سراج قمری گفته: زمانه حاملۀ انده و نشاط آمد ولیک بر دل اعدات بار بنهاده ست. (انجمن آرا). وضع. (ترجمان القرآن). وضع حمل. زاییدن. زادن. بچه زادن. (آنندراج). فارغ شدن. بچه گذاشتن: گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار. فرخی. زمانه حامل هجر است و لابد نهد یک روز بارخویش حامل. منوچهری. و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 190 شود: چون دختر بار بنهاد گفتند فیلقوس را از کنیزکی پسری آمد. (اسکندرنامه نسخۀخطی نفیسی). رجوع به بار نهادن شود. پس لشکر و رعیت به اتفاق تاج بالای سر این زن ببستند و فرمان بردار او گشتند تا بار بنهاد و شاپور را بیاورد. (فارسنامۀابن البلخی چ لندن ص 66). و چون زنی بار بنهادی اگر دختر بودی رها کردی و اگر پسر بودی بکشتند. (تفسیر ابوالفتوح رازی)، و بصلۀ ’بر’، بمعنی بار گذاشتن بر چیزی. صائب گوید: بار قتل خود بدوش دیگران نتوان نهاد در میان عشق بازان کوهکن مردانه رفت. (آنندراج). - بار بر دل نهادن، رنجانیدن و آزردن. (ناظم الاطباء: بار). تحمیل کردن بر کسی: چو منعم کند سفله را روزگار نهد بردل تنگ درویش بار. سعدی (بوستان)